ارسال شده توسط تاسیانه در 93/7/21:: 10:0 عصر

مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود دربِ سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد آخرِ وقتِ کاری بود. با این که او شروع به جیغ و داد کردتا بلکه کَسی صدایش را بشنود و نجاتش بدهد ولی هیچ کس متوجه گیر افتادنش در سردخانه نشد

بعد از 5 ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه درب سردخانه را باز کرده و مَرد را نجات داد.

او از نگهبان پرسید که: چطورشد که به سردخانه سر زدید؟

نگهبان جواب داد...

من 35 سال است در این کارخانه کار میکنم و هر روز هزاران کارگر به کارخانه می آیند و می روند.

ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که موقع ورود به ما سلام و احوالپرسی میکنی و موقع خروج از ما خداحافظی میکنی و بعد خارج میشوی خیلی از کارگرها با ما طوری رفتار میکنند که انگار نیستیم.

امروز هم مانند روزهای قبل به من سلام کردی ولی خداحافظی کردن تو را نشنیدم برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم من منتظر احوالپرسی هر روزه تو هستم به خاطر این که از نظر تو من هم کسی هستم و وجود دارم.

 


کلمات کلیدی :