سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط تاسیانه در 88/12/28:: 1:2 عصر

منم سرگشته‌ی حیرانت ای دوست          
کنم یک باره جان قربانت ای دوست
تنـــی نـــاسـاز  شـوق وصـل کـویت          
دهم سر بر سـر پیمانت ای دوست

دلــی دارم در آتــش خـــانه کــــرده           
میـــان شعـــله هـــا کـاشانه کـرده
دلـــی دارم که از شــــوق وصـــالـت          
وجـــودم را ز غـــم ویـــــرانه کــرده

مـــن آن آواره‌ی بشــکسـته حــالـم           
ز هجـــرانت بـــتـــــا رو  بـــــر زوالـم
منــم آن مـــرغ ســـرگــردان و تنهـا           
پریشــان گشته شد یکبـــاره حـالم

سـحـر ســـر بـــر سـرسجاده کردم           
دعــــایی بهــــر آن دلـداده کـــــردم
زحسرت ساغر چشمانم ‌ای دوست           
لبـــانت یکســـره از بــــاده کــــردم

دلا تــا کـــی اسیـــر یـــاد یـــــــاری           
ز هجــــر یــــار تـــا کــی داغـــداری
بگــو تـــاکــی ز شــوق روی لیـــلی           
چـــو مجنـــون پـــریشــان روزگـاری

پـــریشـــانم پــریشـــان روزگــــــارم           
مــن آن ســرگشته ی هجــر نگارم
کنــــون عمـــریست بـا امید وصـلت           
درون سینـــه آســـــایــش نــــدارم

ز هجـــرت روز و شـب فــریـــاد دارم           
ز بیدادت دلـــی نـــــاشــــــاد دارم
درون کوهــســـار سیـنـه ی خــــود           
هـــزاران کشـــته چـون فـرهاد دارم

چـــــرا ای نــــازنیــنم بـــی وفـــایی          
دمـــا دم بــــا دل مـــن در جفــایـی
چــــرا آشـفــته کــــردی روزگــــــارم          
عـــزیــزم دارد این دل هـــم خدایی

عیدتون مبارک.
هرکجا هستم باشم ...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط تاسیانه در 88/12/14:: 7:10 عصر

من آن روز را انتظار می کشم

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری ست.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف  زندگیست
تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم...
روزی که تو بیایی  برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم.

احمد شاملو


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط تاسیانه در 88/11/26:: 11:38 عصر

دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط تاسیانه در 88/11/18:: 1:59 صبح
باور مکن تنهائیت را ...
کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط تاسیانه در 88/11/10:: 1:46 عصر

کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،
اما اکنون اگرفریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم.
سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟
فکر میکنیم چیزی هست که سکوت ما را بشکند...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط تاسیانه در 88/10/26:: 7:49 عصر

یه مرد روستایی هر سال می اومد تو شهر و مهمان یکی از دوستان شهری خودش میشد.
موقع رفتن هم مدام اصرار میکرد که:
ارباب شما هم بیا یه سری به ما بزن تا از خجالت شما در بیایم.
سالهای زیادی اینجوری گذشت و یه بار مرد شهری تصمیم گرفت بره روستا.
بار و بندیلش رو بست و بلند شد و رفت.وقتی به ده رسید دید مرد روستایی سوار خرش داره از دور میاد.با خوشحالی دست بلند کرد و سلام گرمی کرد.
مرد روستایی دستش رو گذاشت روی ابروهاش و با دقت نگاه کرد و محل نگذاشت.
مرد شهری هی جلوتر رفت و مرد روستایی هم انگار اینو نمیشناسه.
وقتی قشنگ بهم رسیدند مرد شهری گفت:
منم . منو نمیشناسی؟
مرد روستایی یه کم فکر کرد گفت:
نه
مرد شهری هم گفت:
دوست شهری تو هستم.اومدم یه چند روزی تو روستا باشم.
مرد روستایی گفت:
نمیشناسم.
هرچی خواست نشونی بده مرد روستایی قبول نکرد.
مرد شهری دست از پا درازتر برگشت.با خودش فکر کرد:
یه بار دیگه تو بیا شهر میدونم چه بلایی سرت بیارم.
چند ماهی گذشت و مرد وستایی دوباره اومد شهر و رفت خونه رفیقش.
سلام و علیک گرمی رد و بدل شد.شب که شد مرد شهری به مرد روستایی گفت :
برو آماده شو میخایم بریم شکار.خرت رو هم بردار.
مرد روستایی خوشحال و خندان آماده شد و با خرش راهی کوه و جنگل بیرون از شهر شدند.مرد شهری به روستایی گفت:
خرت رو اینجا ببند صداش ممکنه شکار رو فراری بده.
خر رو به درختی بستن و مرد شهری یه دور کامل این روستایی رو در تاریکی شب دور کوه و جنگل زد و آورد در فاصله نزدیکی از همون خره و تفنگش رو نشونه گرفت و شلیک کرد.
یه صدایی از خر بلند شد و خره افتاد مرد.
تو اون تاریکی مرد روستایی گفت:
این صدای خر من نبود ؟
مرد شهری خندید و گفت:
صدای اوهوم خرت رو تو تاریکی و از این فاصله دور شناختی بعد رفیق چند ساله خودت رو تو روز روشن نشناختی؟

بدون شرح !


کلمات کلیدی :