سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ارسال شده توسط تاسیانه در 88/10/26:: 7:49 عصر

یه مرد روستایی هر سال می اومد تو شهر و مهمان یکی از دوستان شهری خودش میشد.
موقع رفتن هم مدام اصرار میکرد که:
ارباب شما هم بیا یه سری به ما بزن تا از خجالت شما در بیایم.
سالهای زیادی اینجوری گذشت و یه بار مرد شهری تصمیم گرفت بره روستا.
بار و بندیلش رو بست و بلند شد و رفت.وقتی به ده رسید دید مرد روستایی سوار خرش داره از دور میاد.با خوشحالی دست بلند کرد و سلام گرمی کرد.
مرد روستایی دستش رو گذاشت روی ابروهاش و با دقت نگاه کرد و محل نگذاشت.
مرد شهری هی جلوتر رفت و مرد روستایی هم انگار اینو نمیشناسه.
وقتی قشنگ بهم رسیدند مرد شهری گفت:
منم . منو نمیشناسی؟
مرد روستایی یه کم فکر کرد گفت:
نه
مرد شهری هم گفت:
دوست شهری تو هستم.اومدم یه چند روزی تو روستا باشم.
مرد روستایی گفت:
نمیشناسم.
هرچی خواست نشونی بده مرد روستایی قبول نکرد.
مرد شهری دست از پا درازتر برگشت.با خودش فکر کرد:
یه بار دیگه تو بیا شهر میدونم چه بلایی سرت بیارم.
چند ماهی گذشت و مرد وستایی دوباره اومد شهر و رفت خونه رفیقش.
سلام و علیک گرمی رد و بدل شد.شب که شد مرد شهری به مرد روستایی گفت :
برو آماده شو میخایم بریم شکار.خرت رو هم بردار.
مرد روستایی خوشحال و خندان آماده شد و با خرش راهی کوه و جنگل بیرون از شهر شدند.مرد شهری به روستایی گفت:
خرت رو اینجا ببند صداش ممکنه شکار رو فراری بده.
خر رو به درختی بستن و مرد شهری یه دور کامل این روستایی رو در تاریکی شب دور کوه و جنگل زد و آورد در فاصله نزدیکی از همون خره و تفنگش رو نشونه گرفت و شلیک کرد.
یه صدایی از خر بلند شد و خره افتاد مرد.
تو اون تاریکی مرد روستایی گفت:
این صدای خر من نبود ؟
مرد شهری خندید و گفت:
صدای اوهوم خرت رو تو تاریکی و از این فاصله دور شناختی بعد رفیق چند ساله خودت رو تو روز روشن نشناختی؟

بدون شرح !


کلمات کلیدی :